نامههای ونگوگ (بخش یازدهم)
اتتن، ۱۸۸۱ میلادی
از اینکه نامه قبلی من در تو تأثیر عجیبوغریبی کرده، تعجب نمیکنم. امیدوارم آن نامه وضع کلی زندگیام را برایت روشن کرده باشد. در نقاشی اغلب تناسبات و سطحها را با خطهای برجسته زغال نشان میدهند و پس از پیدا شدن خطهای اصلی اثر زغال را با پارچه یا پر کوچکی پاک کرده و سپس خطهای دقیقترش را مییابند.
ازاینرو من هم باید نامهام را صحیحتر، اما با خشونت و صراحت کمتری بنویسم. پیش از همه باید بپرسم، آیا تعجب نمیکنی که در دنیا عشقهای واقعی و آتشینی وجود دارد که حتی با بسیاری از پاسخهای نه، هیچگاه، بههیچوجه، سرد نمیشود؟
عشق، احساس مثبت و نیرومندی است که هیچ عاشقی توانایی انکار آن را نداشته و ندارد و قادر نیست بر آن غلبه کند. کسی که عشق را انکار نماید، به زندگی خویش سوءقصد کرده است. شاید بهگویی: «هستند کسانی که عشق و انکار آن در نظرشان یکسان است»، باید بگویم: «گمان نمیکنم من از جمله این اشخاص منحرف باشم.»
من خود را سعادتمند میدانم و از اینکه عاشق شدهام بسیار خوشحالم. زندگی و عشق در نظر من از هم جدا نیست … میخواهم مانند چکاوکان بهار بشاش و خندان باشم و جز “عشق جاویدان”، نغمه دیگری ساز نکنم.
- بیشتر بخوانید: نامههای ونگوگ (بخش دهم)

نمونهای از نامههای ون گوگ
البته کِی (Kee Vos-Stricker) هنوز عشق قبلی و احساسات گذشتهاش را فراموش نکرده و فکر هم نمیکند که ممکن است روزی پایبند عشق تازهای گردد. او از عشق گریزان است و از چنین تصوری خود را مورد سرزنش و گرفتار عذاب وجدان میداند. او فقط به گذشته میاندیشد و تحت تأثیر عشق گذشته قرار گرفته. البته من به احساساتش احترام میگذارم و از غم و اندوهش متأثر میگردم، با وجود این سرنوشتم را وابسته به سرنوشت او میدانم. این است که در برابر احساسات یا پاسخ رد او دلسرد و منصرف نمیشوم. من باید چون تیغ پولادین محکم و صریح و بر آن باشم و بکوشم تا مهر و علاقه تازهای در وی برانگیزم و به زندگی آینده امیدوارش سازم.
اوایل با کمی خشونت ولی با کمال سادگی به او نزدیک شدم و در پایان گفتم: «گوش کن … K ، من تو را چون جان خود دوست دارم»، ولی پاسخش همچنان: «نه، هیچگاه و بههیچوجه»، بود. در برابر این پاسخ چه روشی پیش میگرفتم. البته بر عشق و محبتم افزودم! میپرسی «پس از ازدواج وسیلهای برای امرارمعاش داری؟» و یا «شاید اصلاً به وصالش نرسی!» این طرز فکر را از تو انتظار نداشتم، زیرا کسی که عاشق میشود. زندگی میکند و آن کس که زندگی میکند، کار میکند و روزیاش نیز فراهم میگردد.
من به این امر ایمان دارم و خیالم راحت است. اتفاقاً همین ایمان است که وسیله پیشرفت کارم میشود و روزبهروز به کار علاقمندترم میکند. البته نمیخواهم شخصیتی بزرگ و غیرعادی داشته باشم، اما درهرحال دارای “شخصیت عادی” خواهم بود.
شخصیت عادی را هم اینطور میفهمم که کارم سالم و عاقلانه و زنده باشد و اجتماع از آن بهرهمند گردد. به نظرم در جهان هیچچیز جز عشق حقیقی تا این پایه ما را بهسوی حقایق وجود راهنمایی نکند. آیا کسی که در راه حقیقت گام بر میدارد خطاکار است؟ گمان نمیکنم …